وهب بن عبدالله بن حباب كلبى


























یاری دهندگان حسین

غربت و بى كسى حضرت امام حسين (عليه السلام) را ديد به نزد پسر آمد وگفت:
اى جان شيرين من تو مى‏دانى كه محبت من با تو به اندازه‏اى است كه يكساعتبى تو نمى‏توانم بنشينم‏

ولى در عين حال خودت بنگر ببين عزيز فاطمه در اين بيابانپر بلاء چگونه غريب و تنها مانده و هر چه استغاثه مى‏كند كسى به فريادش نمى‏رسد واز هر كه پناه مى‏خواهد ياريش نمى‏نمايد مى‏خواهم كه امروز مرا از خون خود شربتىدهى تا شيرى كه از پستان من خورده‏اى بر تو حلال گردد و تمنا دارم كه نقد جان برطبق اخلاص نهاده خدمت امام حسين (عليه السلام) روى تا فرداى قيامت از تو راضى باشم.
وهب گفت: اى مادر مهربان آرام باش كه اطاعتت كرده و نيمه جانى كه دارم آنرافداى شاه دو عالم مى‏كنم مضايقه‏اى نيست اما دلم به جانب آن نو عروس نگران است كهدر اين غربت با ما موافقت كرده و هنوز از نهال وصال ما ميوه‏اى نچيده اگر اجازتبفرمائى بروم و از او حلاليت بطلبم و به مرگ خود دلداريش بدهم.
مادر گفت: اىنور ديده برو اما زنان ناقص عقلند، مبادا كه به افسون تو را بفريبد زيرا زنان راهزن مردانند مبادا به سخن وى از دولت سرمدى و سعادت ابدى محروم گردى.
وهب گفت: مادر خاطر جمع دار كه من كمر محبت امام حسين (عليه السلام) را چنان بر ميان بسته‏امكه ابدا با سرانگشت فريب نمى‏توان آنرا گشود
پس وهب نزد نو عروس آمد، ديد كه وى غمناك در گوشه خيمهاندوهناك سر به زانوى غم نهاد و در بحر غم فرو رفته و دانه‏هاى اشگ بر رخسارش جارىاست تا نگاهش به قامت سرو آساى وهب افتاد از جا برخاست و استقبال كرد، وهب دست عروسرا گرفت و نشست با روى باز و زبان گرم و نرم گفت:
اى بانوى دمساز و اى مونس دلنواز و اى جان شيرين خبردارى از حال زار فرزند رسول خدا صلوات الله و سلامه عليه كهدر چنين بيابانى گرفتار لشگر كفر گشته و از غربت آن حضرت مرا جان به لب آمدهمى‏خواهم نقد جان نثار مقدمش گردانم و آيت سعادت از مصحف شهادت برخوانم تا فرداىرضاى خدا و شفاعت محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم) و خشنودى بتول عذراء وعنايت على مرتضى صلوات الله عليهما قرين حال و رفيق ما گردد.
عروس آهى از دلبركشيد گفت:
اى يار غمگسار من و اى انيس وفادار من هزار جان من فداى بندگانامام حسين (عليه السلام) كاش در شريعت زنان را رخصت حرب كردن بود تا من نيز جانم رافداى آقا مى‏نمودم زيرا اين بزرگوار نه آن محبوبى است كه بتوان از جان در راه اومضايقه كرد و نه آن سرورى است كه از سر بتوان درگذشت و نه آن دلبرى است كه توانرضاى دل او را از دست داد با اينحال من چگونه سر راه تو را مى‏گيرم!!! اما مى‏دانمهر كه امروز در اين صحراى پرسوز جان فداى اين مظلوم كند حور از قصور با نشاط و سروراستقبال او خواهد نمود و تمناى آن دارد كه در بهشت برين با وصال وى قرين باشد و منمى‏ترسم چنانچه‏ در دنيا از تو محروم مانده‏ام در عقبى نيز از جمال تو محروم باشم وتو به جمال حور بنگرى و متعرض من نشوى، اگر از خواهش من ملول نمى‏شوى برخيز برويمخدمت فرزند رسول و نور ديده فاطمه بتول در محضر آن سرور با من شرط كن بى من قدم بهبهشت نگذارى تا رسم مهربانى را در دارالسرور بسر بريم.
وهب عالى حسب قبول كردلذا هر دو نفر بخاستند محضر مبارك سلطان دو عالم رفتند، عروس با تضرع و زارى و جزعو بيقرارى گفت يابن رسول الله شنيده‏ام هر شهيدى كه از مركب بر زمين مى‏افتد حورانبهشتى سرش را به كنار گيرند و در قيامت جفت و قرين وى باشند، اى جوان داعيه جانباختن دارد و من از وى هيچ تمتعى نيافته‏ام و ديگر آنكه در اين صحرا غريب وبيچاره‏ام نه مادرى و نه پدرى و نه برادرى و نه خويش و نه غمگسارى و نه مددكارىدارم حاجتم آن است كه چون ترك زندگى اين دنيا كند و مرا بى كس گذارد در عرصه گاهمحشر مرا باز طلبد و بى من قدم به بهشت نگذارد.
عرض ديگر آنكه مرا به شمابسپارد و شما هم مرا به خانم خانمها عليا مخدره بانوى حرم خدا حضرت مقدسه زينبخاتون بسپاريد تا جان در بدن دارم كنيزى خانمها و خانم كوچكها را بكنم.
امامحسين (عليه السلام) و اصحاب از سخن آن نو عروس گريان شدند.
جوان گفت يابن رسولالله قبول كردم كه در روز قيامت وى را باز طلبم و چون به دولت شفاعت جد بزرگوارترخصت دخول به بهشت را يابم بى وى قدم در آن منزل ننهم و من او را به شما سپردم وشما به مخدرات سپاريد اين بگفت و اذن جهاد از امام (عليه السلام) گرفت آمد به خيمهاسلحه حرب پيش كشيد و بر تن پوشيد با عِذارى چون گل شكفته و رخسارى چون ماه دو هفتهزره داودى در بر، خودى عادى بر سر، نيزه در دست، سپر مكى بر دوش افكند بر مركبى چونعمر گرامى رونده و چون اجل ناگهان بر خصم رسنده سوار شد بوسط ميدان آمد اين رجزبخواند:
افوز بالجنة يوم الكرب
سپس قصيده‏اى در مدح امام حسين (عليه السلام) ادا كرد بعد از آن اسب كوهپيكر در آن روى دشت بجولان در آورد و لعبى چند نمود و هنرى چند اظهار فرمود كه آشناو بيگانه، دوست و دشمن بر او آفرين گفتند آنگه مبارز طلبيد، هر كه به مصاف او آمدگاهى با نيزه از پشت مركب مى‏ربود زمانى با تيغ بى دريغ در هلاكت به روى او مى‏گشودتا بسيارى از مبارزان و نامداران را بر خاك تيره انداخت و از كشته‏ها پشته‏ها ساختسپس از ميدان برگشت و خود را به مادر رسانيد و گفت:
مادر از من راضى شدى يا نه؟
مادر گفت: آرى، بسى مردانگى نمودى و علم نصرت برافراختى اما مى‏خواهم كه تا جاندر بدن دارى طريقه حرب فرو نگذارى.
پسر گفت: اى مادر فرمانبردارم اما دلم بطرفآن نو عروس مى‏كشد اگر فرمائى بروم و داعى بجاى آرم و يكبار ديگر او را ببينم.
مادر اجازه داد، جوان روى به خيمه آن نو عروس نهاد آوازى شنيد كه او از سوزفراق ناله مى‏كرد و از حرارت اشتياق آه آتشين از جگر گرم بر مى‏كشيد و مى‏گفت:
جوان را طاقت نماند خود را از مركب به زير انداخت بهخيمه وارد شد عروس را ديد سر به زانوى حسرت نهاده و قطرات اشگ از ديدگانش جارى استگفت: اى دختر در چه حالى و بدين زارى چرا مى‏نالى؟
جواب داد كه اى آرام جان واى انيس دل ناتوان چرا گريه نكنم و حال آنكه يكساعت ديگر روزم سياه مى‏شود.
وهبسر آن نو عروس را به دامن گرفت و او را تسلى داد و سپس از جا برخاست از خيمه بيرونرفت و دو مرتبه روى به معركه نهاد و اين رجز را خواند:
پس از آن مبارز طلبيد، محكم بن طفيل (حكيم بن طفيل ب) بهميدانش آمد، هنوز از گرد راه نرسيده و نفس تازه نكرده بود كه وهب بر وى تاخت و بانيزه از روى مركب ربودش و چنان او را به زمين كوبيد كه‏ استخوانهايش خورد و نرم شدغريو از هر دو لشگر بر آمد، صف قتال بسته شد و احدى جرئت ميدانش را نكرد وهب چونچنان ديد هى بر مركب زد و خود را به قلب لشگر رسانيد و از چپ و راست مى‏تاخت مرد ومركب را به نوك نيزه بر خاك معركه مى‏انداخت تا نيزه‏اش خورد شد دست برد تيغ ازنيام كشيد و با آن به لشگر حمله كرد.
چنان جنگ نمايانى كرد كه فلك با هزار ديده در ميدان دارىاو خيره ماند و ملك با هزار زبان بر تيغ گذارى وى آفرين خواند، بارى لشگر دشمن ازجنگ با او به تنگ آمدند عمر سعد لعين بر خود پيچيد و فرياد زد: اى زن صفت مردم ازشمشير يك جوان نو رسيده مى‏گريزيد؟!
روئين تن كه نيست تا شمشير و تير بر وىكارگر نباشد
به يكباره انبوه لشگر چون مور و ملخ اطراف آن نوجوان راگرفتند با تيغ و تير و نيزه و پرتاب خشت او را از پاى در آوردند.
ابو مخنفمى‏گويد:
فوقعت به سبعون ضربة و طعنة و نبلة و جعلوه و جواده كالقنفذ منكثرة النبل و السهام.
هفتاد ضربت شمشير و طعن نيزه و زخم تير بر او واردآمد و آن نوجوان و اسبش از بسيارى تير همچون خارپشت بر در آوردند.
ناپاكى از كمين بر آمد چهار دست و پاى مركبش را قلم كردآن حيوان زبان بسته در غلطيد، وهب به روى خاك افتاد.
مرحوم مجلسى در بحار و سيددر لهوف فرموده‏اند: و اخذت امرأته عمودا و اقبلت نحوههمسرش كه شوهرخود را با آن حال ديد دنيا در نظرش تيره و تار گرديد عمودى كشيد و خود را به دامادبخون آغشته رسانيد پروانه وار به دور شوهر مى‏گرديد و مردم را از اطرافش دورمى‏كرد، وهب طاقت نياورد از جا جست آستين زوجه‏اش را گرفت هر چه كرد كه وى به خيمهبرگردد آن ضعيفه بى كس دست از شوهر بر نمى‏داشت كه او را در همچو وقتى تنها بگذاردو به دشمن بسپارد و مى‏گفت:
اى مونس روزگار، هيهات هيهات واى بر من كه تو را درهمچو حالتى تنها بگذارم و از تو جدا شوم.
امام (عليه السلام) گفتگوى ايشان رامى‏شنيد كه ميل وهب به برگشتن زوجه‏اش مى‏باشد و آن زن جدا نمى‏شود، امام فرمود: ارجعى رحمك اللهاى زن خدا تو را جزاى خير دهد برگرد پيش خانمها خدابر تو رحمت كند.
عروس مأيوسانه بفرموده امام يگانه به خيمه برگشت و به نزد مادروهب رفت و از فراق شوهر خود را به خاك تيره غلطانيد.
وهب از رفتن همسرش به خيمهخوشحال شد.
به روايت مرحوم صدوق در امالى از جا جست آن عمود را از زمين برداشتو خود را به آن انبوه لشگر زد
در آن حالت ظالمى ضربتى بدست راست آن نوجوان زد و آن رااز بدن جدا ساخت وهب خروشى از دل كشيد به چابكى عمود را از زمين با دست چپ ربود ودر حالى كه خون مانند فواره از دست راستش كه قطع شده بود جستن مى‏كرد به آن قوممكار حمله كرد همان ناپاك كه دست راستش را قطع كرده بود با يك ضربت عمود كارش راساخت و بى رحم ديگرى دست چپ وى را نيز قطع كرد، وهب روى زمين غلطيد و كوفيان از خدابى خبر هلهله كنان و كف زنان دور آن نوجوان را همچون زنبور گرفته و اسيرش كردند ودر حالى كه نيمه جانى داشت وى را نزد عمر سعد حرامزاده بردند آن ناپاك پس از آنكهناسزاى چند به او گفت دستور داد سرش را از بدن جدا كرده و به سوى مادرش انداختند،عروس سر را روى زانو نهاد با ميل سرمه دان از خون شوهر چشم خود را سرمه كشيد و بعدخود را به بدن بى سر شوهر رسانيد و خويش را روى بدن انداخت و چنان ناله و افغاننمود كه دوست و دشمن را به گريه در آورد.
شمر نابكار غلامش را فرستاد تا او راراحت كند، غلام نگون بخت خود را به عروس رسانيد و همان طورى كه آن داغدار روى بدنشوهر گريه و افغان مى‏كرد با عمود چنان بر فرق زن زد كه سرش را طوطيا كرد و روحش ازقفاى داماد به دولت آباد رضوان خراميد.
مادر وهب خود را به ميدان رسانيد نگاهىبه كشته بى سر فرزند كرد قدرى نوحه سرائى نمود سپس از جاى برخاست و گفت: زنده ماندنمن ثمرى ندارد، پس رو به لشگر آورد فرياد كرد:
اى قوم شهادت مى‏دهم كه گبر ويهود و ترسا از شما طائفه بهتر هستند كه پسر پيغمبر را مى‏كشيد.
به روايت ابو مخنف سر پسر را مانند گوى به سوى لشگرانداخت و با آن كافر و زنديقى را كشت و گفت اى بى حيا مردم در پيش ما و در كيش ماننگ است سرى را كه در راه دوست داده‏ايم پس بگيريم سپس آن شير زن وارد خيمه بى صاحبپسر شد خيمه را سرنگون كرد ستون خيمه را كشيد و بر سر دست علم ساخت دليرانه خود رابه ميدان رسانيد و بر آن دون صفتان حمله كرد و دو تن را به درك فرستاد امام (عليهالسلام) با آهنگ بلند فرمود: اى بانو برگرد جهاد بر زنان نيست تو با پسرت در خدمتجدم پيغمبر خواهيد بود.
زن برگشت و مى‏گريست امام (عليه السلام) به بانوان امرفرمودند او را آرام كردند و هر گاه صداى ناله آن مادر بلند مى‏شد نفس نفيس امام)عليه السلام) وى را تسلى مى‏دادند.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:,ساعت 14:45 توسط vahid ahmadi|


آخرين مطالب
» حبیب بن مظاهر
» مسلم بن عوسجه
» طرح مغلوبه كردن جنگ بواسطه عمرو بن حجاج
» نافع بن هلال بجلى
» حماد بن انس و وقاص بن عبید و شریح بن عبید و هلال بن نافع بجلی
» عمرو بن خالد و خالد بن عمرو بن خالد و سعد بن حنظله و عمیر بن عبدالاه
» وهب بن عبدالله بن حباب كلبى
» برير بن خضير همدانى
» عبدالله بن عمير
» زهیر بن حسان
» مصعب بن یزید ریاحی و عروه
» حر بن یزید ریاحی
» علی بن حر

Design By : Pichak